والدین کنترلگر – بخش نخست

1 ستاره2 ستاره3 ستاره4 ستاره5 ستاره (1 امتیاز, میانگین: 5٫00 از 5)
Loading...

مطالب مرتبط

7 دیدگاه

  1. نگار says:
    text for dislike(0) text for like(11)

    خب حالا منِ فرزند، با این والدین کنترلگر باید چکار کنم؟

  2. نگین says:
    text for dislike(0) text for like(10)

    خط به خط این نوشته خط به خط زندگی منه مامان من نه تیپ رو با هم داره که از پدربزرگم که یه نمونه تیپیک این بیماریه به ارث برده . کسی که چهار تا زن گرفت و زن اولش رو نمیذاشت از خونه بره بیرون و حتی به پسراش نسبت به زنش مشکوک بود.
    حالا باورتون نمیشه که من چرا امروز نرفتم به دانشگاه حدس بزنید چرا؟ چون مامانم اصرار میکرد که منو برسونه و از صبح ساعت ۷ و ده دقیقه تا ساعت ۸ ربع کم سوییج رو گرفته بود دستش و نمیذاشت من برم.
    باورتون نمیشه که من دندانپزشکی دولتی میخونم ۲۲ سالمه و وضع مامانم اینه که منو یه احمق فرض میکنه و چند ماهه که دارم مدام پرخاش میکنم چون این رفتار کنترل گریش تو مواقع خاصی یه دفعه شدید میشه و داره دیوونم میکنه مثلا وقتی میبینه با دوستام قرار گذاشتم
    اون روز نهایت تلاششو میکنه که کل روزمو خراب کنه
    من تا راهنمایی خونه هیچکدوم از دوستام نرفتم و میومد مدرسه و دوستامو خودش انتخاب میکرد و میگفت با فلانی دوست نباش و توی راه رفت و برگشت مدرسه که میومد دنبالم که روزی نبود که نیاد به جای من باهاشون حرف میزد که بشناستشون و بعد مثلا میگفت با این دختره دوست باش که چادریه و اینا.یادمه سکوت تلخشون و اینهک چه طوری تو راهنمایی همه دوستامو از دست دادم زمانی که دوستام خیلی برام مهم بودن. روزی نبود که دیر نرسم چون دیر حاضر میشد و بعدم مینداخت گردن خودم که خودت دیر میری!!!!!
    باورتون نمیشه که وقتی عصبی میشم و پرخاش میکنم میگه این حرفا رو از کجا یاد گرفتی؟با این دانشجوهای بی ادب حرف نزن و من الان ۲۲ سالمه!!!!!!
    میگه وبلاگ کلاستون رو نخون چون گوشش یه چت باکس کوچیک داشت که شده بود سوژش که هر بار میشینم پای کامپیوتر هی بیاد چک کنه من چیکار میکنم و بعد هم مزخرفاتی بگه مثه: با پسرا حرف نزنی اینا تو رو بدبخت میکنن مایه ی بدبختی ان!!!!!! در حالیکه تنها مایه بدبختی خودش بود
    و وقتی ورزش میکردم و لاغر شده بودم چون عصبی بودم شک کرده بود من به شیشه معتاد شدم چون از یه بی پدری شنیده بود شیشه لاغر میکنه.
    گاهی میشد که دخترایی که با دوستاشون میان پارک رو تماشا میکردم و احساس میکردم زندگیم تا الان تلف شده چون تا بیست سالی که از عمرم گذشته بود نتونسته بودم چیز به این سادگی رو تجربه کنم . اولین باری که رفتم با دوستام بیرون وقتی بود که رفته بود با بابام تهران و منم از دانشگا رفتم سی و سه پل نگو که داییم صدبار زنگ زده خونه و بعد که بهش گفتم نه من اینجام نگران نشه به مامانم گفته و بعد شش بار داییم به من زنگ زد که میخوای بیام دنبالت خودمون با هم تو سی و سه پل قدم بزنیم؟ اینو جدی میگما الکی نیست
    روزی نبود مامانم از من ایراد نگیره تمام لباسایی که میگرفتمو باید اون تایید میکرد و خرید رو به یه جهنم تبدیل میکرد چیزایی رو گیر میداد که حراست گیر نمیداد و یه بار که اعتراض کردم من یه مانتو قشنگ و شیک میخوام بگیرم بدم میاد و اینا باورتون نمیشه چی گفت:
    گفت تو میخوای بری پیش دانشجوهای دندون پزشکی به اونا پز بدی؟ به اونایی که قراره دکتر بشن پز بدی؟
    یعنی دهنشو سرویس که انگار نه انگار من همکلاسیشونم.. شاید مثلا فک میکرد تخته پاک کن کلاسم. هیچ اعتماد به نفسی برای من نمیذاشت و هرکلاسی که میخواستم برم و مطابق میلش نبود مدام از کارم ایراد میگرفت و تحقیرم میکرد که دیگه نرم. یادمه بچه بودم حوصلم سر میرفت میخواستم برم کلاس ژیمناستیک انقد نذاشت که وقتیکه خودم میتونستم برم دیگه سنم برای ژیمناستیک بالا رفته بود و گفتن باید از بچگی شروع میکردی اما هی میگفت باید بذارمت یه کلاسی که ادب یادت بدن باید بذارمت کلاس قران.

    خلاصه اینکه امروز موندم خونه و تصمیم گرفتم اگه کارشو تکرار کرد تا یه هفته نرم دانشگاه که بفهمه کارش اشتباس هرچند یه خورده شک دارم چون این یه بیماری روانیه و شرطی سازی فقط در مورد آدمای سالم جواب میده نه آدمایی که نمیخوان اشتباهشونو قبول کنن. نمیدونم دیگه من یه ساله دارم با ماشین میرم و میام اما یه دفعه تا امروز دید بعد کلاس با بچه ها قراره بریم بیرون یه دفعه این کارارو کرد. نمیدونم والا دیگه چیکار کنم . نظر شما چیه؟ بالاخره چیزیه که همه تجربه کردن کم یا زیادشو.

  3. حمید says:
    text for dislike(0) text for like(2)

    من میخوام بگم نگین خانم میگه خط به خط ولی برای من کلمه به کلمه اش زندگی منه. حتی الان هم که سی سالمه تبدیل شدم به پاراگراف مربوط به این مقاله. حالا شما ها خانم هستید با منی که پسر هستم این رفتار شده. هنوز هم با وجود موقعیت اجتماعی و شغلی بسیار خوبی که دارم و از لحاظ علمی دارم کارهای بزرگی انجام میدم بدون اعتماد به نفس کار انجام می دم. حتی از حقوق خودم با ترس دفاع می کنم. از مسئول سایت میخوام برای ادامه اش راه حلی برای درمان این قضیه بده چون میترسم روی همسرم و یا بچه اینده ام اثر منفی بگذارم. با سپاس از تلاشتون.

  4. حمید says:
    text for dislike(0) text for like(1)

    یعنی الان جایی رسیدم که تایید دانشگاه های امریکا برای phd دستمه ولی میگم که نمیتونم بخونم.

  5. الهه says:
    text for dislike(0) text for like(0)

    با سلام
    من چون خیلی به هم ریخته هستم،یکراست میرم سر اصل مطلب.
    حدود ٤سال پیش با اقایی اشنا شدم و به انگلیس امدم که البته نسبت فامیلی نزدیک با ایشون دارم.
    بماند که تازه بعد از سه سال تونستم بیام اینجا.
    متاسفانه اشنایی ما همزمان با بیماری پدر ایشون و مرگشون شروع شد.
    بخاطر اینکه ما مجبوریم با مادرشون در یک خانه زندگی کنیم
    و چون شوهرم تنها پسرشون هست
    مجبور هستیم این شرایط را بپذیریم.
    مادر ایشون خانمی مهربان و حساس و کنترل گر هستند و از غذا خوردن تا هر چیزی مثل ظرف شستن بنده را کنترل میکنند تا جاییکه من به عنوان یک زن ٣٠ ساله اعتماد به نفس خود را از دست داده ام.اکنون به ستوه امده ام و از ازدواج پشیمان هستم.البته همسرم را دوست دارم ولی وقتی با این شرایط از عشق همسرم لذتی نمیبینم،با خود میگویم پایان تلخ بهتر از تلخی بی پایان است.همسرم هم از این وضع ناراحت است و هر چه با ایشان صحبت میکنند بی فایده است، شرایطی هم هست که نمیتوانیم او را به روانپزشک ببریم.ایشان همش میگویمد من کاری به شما ندارم در صورتیکه عملا اینطور نیست.مرتب میگوید من مادرم و حق دارم نگران باشم واز این صحبتها.تصمیم گرفته بودم به سر کار بروم تا کمتر اصطکاک پیش بیاید،ولی وقتی جو خانه جوی متشنج باشد و دایم باید گزارش بدهم خسته میشوم. تو رو خدا کمک کنید دارم به افسردگی میرسم و حرمت شکنی

  6. حمید says:
    text for dislike(0) text for like(6)

    دست نویسنده درد نکنه . مطالب خوبه ولی کسی که اینترنت رو گشته دنبال راه کار هست … نه این که چیزی که خواننده خودش تجربه کرده رو براش توصیف کنند.

  7. دخترک says:
    text for dislike(0) text for like(1)

    خب راهکار چیه؟ من الان سی سالمه یک ماه از عروسی نگذشته مجبورم کرده جدا شم. حالم داره ازین زندگی بهم میخوره

دیدگاه خود را بنویسید: (توجه: برای درج بک لینک و تبلیغات با آی دی kamranzxc در تلگرام تماس بگیرید)

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *