مادرم ، لطفا بر سرم منت مگذار!

همچون باقی انسانها در دو چیز حق انتخاب نداشته و ندارم؛ تولد و مرگ. اما اکنون که آمده ام بی آنکه خود خواسته باشم، حق زندگی دارم. دوست دارم مسیر پر فراز و نشیب آن را طی کنم، سرد و گرمش را بچشم و تجربه کسب کنم. در فراسوی خود فرشته ای می بینم که وجودش را صرف بودن من کرده، مقدس و پاک است، وصفش در کلمات نمی گنجد و مرتبه اش نزد پرورگار بس والا، آری تو ای مادرم که وجودم از محبت تو لبریز است. به هنگام کودکی مراقبم بودی، مرا پروراندی و بی دریغ پناهم دادی. هرگز توان درک عظمت و بزرگی مهربانی ها و الطاف تو را ندارم و قادر نیستم جبرانش کنم و آنگونه که باید شاکرت باشم.
مادرم! اکنون که با تو درد و دل می کنم بیم آن دارم که قلب شیشه ای تو را برنجانم، اما تو مادری و بخشنده! از تو شنیده ام که پیش از آمدنم چه دعاها و نمازها که نخواندی و به درگاهش چه اشکها نریختی که دختری به تو بخشد تا مونس و همدمت گردد و شادی و طراوت به زندگیت آورد. امروز من کنارت هستم و تو در کنارم با آغوشی گرم و دوست داشتنی.
چند روزی است حسی دیگر در تو می بینم، آنگاه که زیر لب گفتی “آخر تا کی باید برای شما بپزم، بشورم، خشک کنم…!” کاش می دانستم در ورای چنین کلماتی چه احساسی نهفته است. مبادا از من خسته شده باشی و وجودم برایت سنگین شده باشد؟ مادرم! من راضی به آزار تو نیستم ولی آیا دوست نداری دیگر در کنارت باشم؟ می دانم تا چه اندازه برایت زحمت داشته ام اما حالا میتوانم از خود مراقبت کنم، تو میتوانی کمی از کارها را به من بسپاری، آسوده تر زندگی کنی، به مسافرت بروی، کمتر دغدغه من را داشته باشی، لباسهایم را می توانم بشویم و اتو بکشم، دست پختم به خوبی تو نیست اما قابل خوردن، آنقدر بزرگ شده ام که بتوانم صبحانه ام را خودم آماده کنم، اگر گاهی دیر به خانه میرسم دوست ندارم نگرانم باشی.
مادرم! لطفاً کارها را کمی با من تقسیم کن، اما با نگاهت به من نفهمان باید بروم، که تو خسته ای، که تا کی باید در حقم مادری کنی، تا کی باید برایم بپزی، بشوری، خشک کنی! من حق دارم زندگی کنم و از آن لذت ببرم، شاید هنوز وقت رفتنم نرسیده باشد، نمی خواهم سربارت باشم، به من کمی فرصت بده، اما بدان که خواهم رفت. برای راحتی تو هم که شده خواهم رفت تا نفس راحتی بکشی، دلم برایت تنگ خواهد شد، کسی چه میداند شاید روزی خودم مادر دختری شوم چون این رسم زندگی است ولی هرگز چیزی را به او تحمیل نخواهم کرد حتی حس مادرانه خود را.
مادرم! قضاوت کردن تو کار من نیست چون در آن جایگاه نیستم، فقط می خواهم مرا درک کنی، به عنوان یک انسان که برای زندگی خود حق انتخاب دارد. نگاه های سنگین تو گاهی قلبم را نشانه میروند. من به خواسته خود نیامده ام پس مرا بپذیر و اجازه بده زندگی کنم، بی منت. گاه با خود می اندیشم چگونه است که گاه انسانها به دلیل خود خواهی انسان دیگری را بوجود می آورند و چند صباحی بعد بر سرش منت نگهداری و زحماتی که متحملش می شوند را می گذارند.
مادرم! من بزرگ شده ام! میتوانم خوب و بد را از هم تشخیص دهم، راهم را انتخاب کنم، مرا مادرانه نصیحت کن ولی بگذار تصمیم آخر را خود بگیرم. من همیشه محتاج محبتهای بی دریغ تو هستم. مرا سیراب کن، بی منت!
دخترت نهال
آهو خانم ؛ وقتی که شما میگید فوق را گرفته اید و میخواهید دکتری بکیرید یعنی اینکه حداقل ۲۵ ساله هستید این سن شاید برای جوانهای این دوره زیاد نیست ولی برای مادران و پدران که جوانهای قدیم هستند سنی بوده که حداقل ۲ تا بچه داشتن ؛ ریشه این اختلاف از اینجا ناشی میشه ؛ من توصیه میکنم اولویت شما رفتن به سر یه کار و بدست آوردن استقلال مالی باشه در چنین شرایطی فرصتهای بیشتری که مطابق سلیقه شما خواهد بود برایتان ایجاد میشه و میتونید با یک تیر دو نشان را بزنید ضمن آنکه بخشی دیگری از واقعیتهای جامعه را خواهید شناخت و واقع بین تر خواهید شد ؛ از طرفی ممکنه دیدگاه والدین شما این باشه که شما میخواهید با مطرح کردن ادامه تحصیل به نوعی خودتان را سرگرم کنید و توجیهی برای ازدواج نکردن خود داشته باشید پس بهتره : اولا به فکر کار مناسب و استقلال مالی باشید . ثانیا از فرصتهایی جدیدی که برایتان پیش می آید استفاده کرده انتخاب مناسبتر را انجام دهید . ثالثا بعد از ازدواج در کنار کار وزندگی مشترک به فکر گرفتن دکتری باشید . ( با آرزوی موفقیت )
آهو خانم منو ببخشید ، در ابتدا من متوجه نشده بودم که شما در حال حاضر کار میکنید ؛ به هر حال من اون بخشی رو که مربوط به کار کردن و رسیدن به استقلال مادی بود را در همین جا از نوشته قبلیم فاکتور میگیرم و برای شما مجددا آرزوی موفقیت میکنم .
نبود آموزش نبود تعلیم و تربیت درست ، نگاه به تجربیات گذشته که تاریخ انقضای انها گذشته همه و همه از مشکلات ماست ، توی عمرمون یکبار باهامون هنگام بزرگ شدن از بچگی به نوجوانی ، نوجوانی به جوانی ، جوانی به … باهامون صحبت نکردن فقط دادن خوردیم بدشم تا چیزی گفتیم در جواب گفتن پرو شدین شما اگه اینکارو براتون نکرده بودیم الان ….
من هم مثل تمام جوانهای زمان خودم و جوانهای حال حاضر جامعه با سوء رفتارهای خانواده ام دست به گریبان بوده ام و این مسائل رو که آقا نوید میگه با تمام وجودم لمس کردم اما وقتی که هیجده ساله شدم به این نتیجه رسیدم که تنها راه برون رفت از این مشکل کسب استقلال مالی در عین زندگی کردن در خانواده است ؛ کار کردم ؛ در آمد بدست آوردم ؛ در رشته مورد علاقه ام به دانشگاه وارد شدم ؛ در ۲۳ سالگی با دختری که خودم انتخاب کرده بودم ازدواج کردم ، بلافاصله پس از ازدواج زندگی مشترکم را بدور از دخل و تصرفات خانواده خود و همسرم شروع کردم و حالا خودم یه خانواده چهار نفره دارم که لحظات شیرین و خوشی را در کنارشان تجربه میکنم ؛ اینجاست که به برنامه ریزی که در ۱۸ سالگی برای خودم کردم میبالم ؛ راستش مطمئن هستم اگر قرار بود که اختیار زندگیم رو بدست پدر و مادرم بسپارم تا حالا یه پیر پسر بی دست و پای چهل ساله بودم نه یه مرد با داشته های فعلی .
البته این رو هم بدونید که اوایل روزهاو شبهای بسیار سختی رو تجربه کردم ؛ چه شبها که تا صبح در حالیکه کف دستهام زخم شده بود در کارگاه فلزکاری کار کردم ولی در همان وقت شعف خاصی بخاطر حس بی نیازی به خانواده در من وجود داشت که همه دردها و مشکلات رو در من به فراموشی میسپرد . نتیجه وجود استقلال مالی واقعی در جامعه سنتی حال حاضر ما تاثیر بسیار زیادی در استقلال فکری ، توانمندسازی و تقویت اراده جوانان ما خواهد داشت که نهایتا منتج به رضایت از زندگی در آنها خواهذ شد .
با سلام خدمت دوستان عزیز
من هم از بی مهری پدر ومادرم بی بهره نبوده ام تا وقتی که ازدواج نکرده بودم گاهی فکر میکردم نکنه بچه ی پدر ومادرم نیستم وقتی کوچک بودیم مادرم من وخواهر وبرادرهامو تنبیه بدنی شدید میکرد حتی یکبار دست برادر کوچکم را شکست. با اینکه در۱۸ سالگی وارد دانشگاه شدم ودر ۲۲سالگی در یک اداره دولتی مشغول کار شدم وادم نسبتا موفقی در درس وکارم بودم ظاهرا هم دختر زیبایی بودم ولی مادرم همیشه بهم سرکوفت میزد وتوهین میکرد از این که بعد از اداره میخواستم بیام خونه دلم میلرزید توی کارهای خونه هم خیلی کمک مبکردم برای ازدواج هم هرکس میومد یه عیبی میگرفتند با اینکه خواستگارهایی هم داشتم وخودشون مانع ازدواجم میشدن ولی بهم سرکوفت میزدن البته اگه بشه اسمشو سرکوفت گذاشت مادرم اسممو صدا نمیزد مسخره ام میکرد و برام یه اسم گذاشته بود
و وقتی بهم بد وبیراه میگفت باعث خنده ی دیگران میشد البته روی هر کدام از خواهر وبرادرهام هم یه اسمی گذاشته بود واونها هم بی نصیب نبودن چند بار براش ازحقوق خودم زیورالات گرانبها گرفتم تمام حقوقمو دادم که با من بهتر بشه ولی نشد وبلاخره خدا بهم رحم کرد ودرسن ۲۷ سالگی ازدواج کردم که البته سن بالایی نبود ولی برای من زندگی در خانه پدری مثل ۱۰۰سال گذشت با اینکه از نظر مالی اوضاع خانواده ام خوبه ولی هیچ کمکی به ما نکردن تمام جهیزیه ام را خودم خریدم خلاصه اگر همه ستمهای مادرم رو بخوام بگم یه کتاب میشه پدرم هم به کارهای مادرم اعتراضی نمیکرد که به خودش گیر نده .یاداوری اون خاطرات واقعا ناراحتم میکنه ووقتی مهربونی مادرهای دیگه رو میبینم دلم میگیره وخدا رو شکر میکنم که اون دوره ی سخت بچگی ونوجوانی راطی کردم. البته این حرفها رو من وخواهر وبرادرهام فقط میدونیم وچون غرور داریم پیش هیچ کی بازگو نکردیم وهمه فکر میکنن پدر ومادر ایده الی داریم حالا خودم مادرم وزندگی نسبتا خوبی دارم وعاشق بچه هام وشوهرم هستم وهر کاری مادرم با من کرده من عکس اونو انجام میدم مادرمو بخشیدم امیدوارم خدا هم اونو ببخشه واونهایی که مادرهای خوب وفداکار دارن خدا براشون نگه داره.