من و حس اینکه هر لحظه اینجایی!

فراموشم می کنی به سرعت رفتن، سراغم نمی گیری تا لحظه بودن، مرا بی احساس پنداشتی، ندانستی سراسر احساسم، نفهمیدی چنان غرق در عشقم که با تو غم نمی دانم، بی قرارم تا تو برگردی، جدایی چه سنگین است، بی تو بودن سایه شوم است، تو آنجایی با آرزوهایت خوش و خرم غافل از احوال ما سرمست میگردی، من و دلواپسی هایم درد جدایی می سرائیم، راستی یادم هست قطره اشکی که فرو ریخت از چشم هایت، آنگاه در آغوشم آرمیدی، چگونه باور کنم وفایت را در اوج بی تابی، چگونه بگذرم از خاطره هایت که همچون رودی پیوسته بر من جاری است و به مانند عشقت رهایم نخواهد کرد، از من بر تو تنها چشمه سار روان محبت است که می ماند، باران بی دریغ احساس و شب ناله های بی تو بودن که تو هیچ نشنیده ای از آن، مرا با من رهسپار کردی تا مرز بی فروغ تنهایی، در باورم نیست این لحظه های بی رحم زمانه، من و دست خطی که با هم بغض داریم، خنده هایت از دیدن جمله هایم، صادقانه می گویم، باور کن!
چشمانم را بیاد داری؟ تمنایی داشت که تنها تو می دانستی، نگاهم دیدی و بر رفتنت اسرار کردی، براستی دل شکستن را از که آموختی؟ چگونه مشق وفاداری مینوشتی؟ من در پی دیدار تو، تو در پی دیدار یار، در دیاری بی نشان، از من گذشتی آنچنان که هر لحظه اسیرم در غم علت آن. اکنون کجایی با من بگو، سر در آغوش که داری بازگو، خنده هایت با دیگری، قرار از قلب من می برد ای بی وفا، عهدت شکستی بی دریغ، گناه نا کرده ام کردی دلیل، هر چه گفتی سوار بر باد شد، گفته هایت در دلم فریاد شد. هر چه گفتم دروغ پنداشتی، جمله راست بود، ولی باورشان نداشتی.
شاید ندانی حس قریب دیدنت را با رقیبی که هیچ نداند از قلب ما، پس چه شد آن شوق و اشتیاق لحظه های واپسین، برق چشمانی که جز تمنایم نداشت، گرفتار هوای که شد؟ آمدی با دلبری هایت اسیرم ساختی، دیدی چگونه عشق تو شد مکتبم، اکنون رهایم می کنی؟
من و حس اینکه هر لحظه اینجایی، چشمهای به اشک نشسته ام در غروبی از جنس شب، غروری که شکاندی، عشقی که انکارش کردی، دستهایم که می نویسند، گرمایی که یادت هست، انتظارت را خواهیم کشید تا که بیایی، صبوری می کنیم تا لبخندت را دوباره ببینیم و تو تلخی احساس غریبانه ما را که از نبودنت زنگار بسته است، هنوزم باور نداری؟
شبها برایت می نویسم، تو را می طلبم که دلم را تصاحب کرده ای، در پس این دلدادگی قصه ای ناگفته دارم، که تاب گفتنش را هیچ ندارم، حتی با تو که محرمی جز تو ندارم، آشنایی با سرگذشتم اما راز دلم با تو نگویم. قلب من خانه ای دارد با دری همیشه باز بروی تو. میهمان قلبم باش بار دگر ای بی وفا!
دوست داشتم چون خیلی شبیه به زندگیه من بود
دلم گاهی می گیرد، گاهی می سوزد، گاهی تنگ می شود و حتی گاهی… …. گاهی نه، خیلی وقتها میشکند، خیلی وقتها دلم میشکند اما هنوز می تپد!!!؟
پراحساسه اما تلخ!
اما به نظر من این عشق نیست. عشق باید دو طرفه باشه.
این احساسات کسی ست که تمام وجود و روحش وابسته کسی شده که ترکش کرده، وجودش کاملا در کسی که بی وفایی کرده غرق شده و خودشو از یاد برده.
چرا این طور مطالبو میذارین؟ کسایی که مورد بی وفایی قرار گرفتن بیشتر دچار افسردگی میشن با خوندنش!
من ایم متن رو به بی معرفت ترین بی احساسترین ادمی که تو زتدگیدیم شناختم عیدی میدم..به علی که هر کاری تونستم براش کردم اما اون بهم خیانت کردو زندگیمو ازم گرفت
این احساس روتجربه کردم وتنهاکسی که داره گذشته من وترمیم میکنه تاحالم خوب بشه همسرمه…ازت ممنونم ضربان قلبم همسرعزیزم