وقتی از زندگی خسته شدید چه بکنید

۱. اسیر دام «اعتقاد به دنیای عادل» نشوید.
اعتقاد به دنیایی عادل نوعی تعصب شناختی است که توسط روانشناسان اجتماعی مورد مطالعه قرار گرفته است. بعنوان مثال، افراد اکثراً این رویکرد را دارند که میگویند اگر دیگران فقیر هستند، مستحق آن فقر هستند.
اسیر این دام نشوید که فکر کنید اگر دچار مشکل هستید، مستحق آن مشکلاتید و به این دلیل باید عذاب بکشید که انسان بیارزشی هستید.
روزگار به هیچ وجه عادل نیست. بسیاری افراد باهوش و بااستعداد در شرایط بسیار سخت زندگی میکنند. همه ما تصمیمات ضعیف در زندگی زیاد گرفتهایم. گاهیوقتها این تصمیمات عواقب کمی به دنبال دارند و گاهی مجبور میشوید تا آخر عمر با عواقب این تصمیمامتان دست و پنجه نرم کنید.
۲. به خودتان یادآور شوید که بهترین تلاشتان را میکنید.
به خودتان یادآور شوید که باتوجه به امکانات و شرایطتان، هر چه از دستتان همین الان برمیآید را انجام میدهید. تمرین کنید انعطافپذیر باشید تا بتوانید از فرصتها برای تغییر بهره ببرید.
۳. اسیر دام «باید سختتر کار کنم» نشوید.
اگر میخواهید به استرس، مشکلات یا خستگیهایتان با تلاش برای سختتر کار کردن واکنش بدهید، دست نگه دارید.
همانطور که در بالا ذکر کردیم، احتمالاً الان تا جاییکه از دستتان برمیآید تلاش میکنید. اینکه به خودتان بگویید پاسخ حل مشکلاتتان سختتر کار کردن است اصلاً فکر درستی نیست.
با گفتن این به خودتان که مشکل تلاش ناکافی است، باعث میشوید در امتحان کردن روشهای جدید را بر روی خود ببندید. مثل آنهایی که برای مقابله با پرخوری خود به خودشان میگویند که باید برای متعهد ماندن به رژیمغذایی خود باید بیشتر تلاش کنند. وقتی مشکل را به تلاش نکردن ربط میدهید، سعی میکنید آن را با قدرت اراده خودتان حل کنید تا سایر راهکارها.
۴. بیش از اندازه فکر نکنید.
آدمها معمولاً برای حل مشکلاتشان فکر میکنند. بااینکه این راهکار مفیدی است اما خیلی مهم است که بدانید بیش از اندازه فکر کردن با روحیه افسرده، کیفیت راهکارهایی که به دست میآورند را پایین میآورد.
اگر تا همین الان درمورد مشکلات\موقعیت خود فکر کردهاید، بفهمید که پاسخ مشکلاتتان در بیشتر فکر کردن برای پیدا کردن راهحل نیست.
ایجاد وقفه در فکر کردن درمورد مشکلاتتان به احتمال بیشتری شما را به سمت چیزهای کوچکی که میتوانید برای بهتر کردن اوضاع یا روحیهتان انجام دهید، سوق میدهد.
این وقفه را میتوانید با فعالیتهایی مثل ملاقات دوستان، یا بعضی تمرینات مدیتیشن برای تقویت تمرکز ایجاد کنید.
۵. ریتمتان را تنظیم کنید.
یک بخش مهم و اساسی از درمان اختلال دوقطبی تشویق افراد به ایجاد برنامههای منظم برای خواب، معاشرت و کار است. تنظیم این ریتمها به تعدیل روحیه و انرژی کمک میکند. این اصل بنیادی برای عموم مردم نیز صدق میکند.
۶. از استراتژیهای فردی آرامشبخش استفاده کنید.
اگر از زندگی خسته و کلافه هستید، احتمالاً در مرحله واکنش “جنگ یا گریز” به سر میبرید.
برای اینکه بتوانید خوب فکر کنید، خیلی مهم است که استراتژیهای روانشناختی برای آرام کردن سیستم عصبی خود را بلد باشید. مثلاً بالا زدن آستینتان و دست زدن به بازوهایتان (اکسیتوسین آزاد میکند)، لمس کردن لبها با یک یا دو انگشت و یا مالش دستها همه از این دست استراتژی ها هستند.
یک برنامه شخصی تهیه کنید که شامل راهکارهایی باشد که در مواقع اضطراب و استرس یا ناراحتی از آنها استفاده کنید.
سلام.اومدم اینجا نظرات رو خوندم مشکلات خودم فراموشم شد .. مرسی
همش به خودم میگم ای کاش ازدواج نمیکردم
من به خودم بدکردم باانتخاب غلط توبهترین روزهاهم یه چی ته دلم هست که آزارم میده اونم اینه که من بااون خوشبخت نیستم
من فکر میکنم هر کسی به نحوی با مشکلاتی دست و پنجه میکنیم که ممکن است مال خیلیامون یه چیزای روزمره عادی باشه که شاید زاویه دید منفی بهش داریم .. خب بهتره از طرفی زاویه خوب رو بیشتر ببینیم و اینکه یه کوچولو امید اگه شد تهه دلمون بزاریم .. من از الان دارم به این فکر میکنم که درس بخونم برم خارج از کشور !! اما بعد فکر میکنم اگر خارج از گشور بدنیا میامدم به این فکر میکردم چگونه در زندگیم موفق باشم از زندگیم لذت ببرم !! مشکلات مالی، فکری، آزار و اذیت شده ام حتی ازارهای روحی زیادی خورده ام . زودرنجم و دغدغه و خواسته هایم زیاد!! تنها امیدم اینه که درس بخونم از این شهر و کشور برم .. من باید برم .. شما هم اگر تنها یک امید دارید برایش تلاش کنید … حتی اگر کافی نبود ایمان داشته باشید که ثمره ای خواهد داشت .. خدا هست .. من در لحظات زندگیم احساسش کردم حتی زمانی که داشتم از استرس میمردم . خدا برای کافران و مسلمانان هست . خدا برای همه است.
دلت چه خوشه!
یه دختر شاد بودم که تبدیل به یه زن افسرده شده هنوز ۳ ماه نشده که ازدواج کردم شوهرم که کلی سختی کشید تا منو به دست آورد بهم خیانت میکنه اونم با چندین نفر همه وعده هاش دروغ بود منو با دروغاش راضی کرد باهاش ازدواج کنم اما همش دروغ بود روز به روز زندگی باهاش برام سخت تر میشه نمیخوام دشمن شاد شم نمیخوام کسی بهم بخنده فقط از خدا مرگ میخوام هیچ امیدی به این زندگی ندارم خانواده شوهرمم که مدام بهم میتوپن و اذیت میکنن هیچ استقلالی ندارم مثل زندونی ته خونه م برای بیرون رفتن جز با پدر و مادر پیرش حق ندارم از خونه بیرون برم خودشم که مدام سر کارشه و مشغول خیانت نمیتونم حرفی بزنم همشو میریزم تو خودم که شاید سکته کنم و بمیرم
فقط هر روز آرزوی مرگ میکنم ۳۸سالمه هیشکی نمیفهمه من چی میگم پول هم که فقط مسکنه واسه بستن دهن آدمای دور و برم که اونم ندارم
کاش بشه یا بمیرم یا بتونم فرار کنم برم به یه روستای دور افتاده…… نمیدونم
من خسته ام جوری که هیچوقت نه فکرشو میکردم نه باورم میشد الانم باورم نمیشه این همه مشکلات برای منه صبح که پامیشم سرو کله زدن با بچه و شوهر و دادو بیداد تا شب با قهر بخوابیم صبح دوباره همین بقبل از اینکه بچم بیاد همش خودم همه کارارو میکردم تنهایی به خودمم ذوق میکردم افتخار میکردم الان که بچه اومده نمیرسم خسته ام میگم کاش ۱ ساعت برا خودم بودم میتونستم تنها باشم شوهرمم اصلا باورش نمیشه تا صبح با بچه بیدارم روز ها هم از شدت بی خوابی شب نمیتونم چشممو باد کنم بعد شوهرم فکر میکنه برا گوشیه ,حدود ۱۰ روز گوشی رو کنار گذاشتم ولی بازم باورش نشد من خسته ام از زندگی کردن تنهایی همش میگه بگو من چکار کنم تا امجام بدم تمام زندگیش تلوزیونه بیرون رفتن پارک رفتن باهاش برام شده عقده که بگم مثل ادم بگه باشه همش میگه اخه چه حوصله ای داری خودش شبیه مرده خا زندگی میکنه منم اینجوری کرده بنظرتون من چکار کنم نه کمکم میده نه میتونم درست باهاش بحرفم خیلی داغونم کرده افسرده شدم تمام حرفش اینه من عاشق زندگیمم تو چته ,ولی نمیدونه من چی میکشم تا قبل ازدواجم خیلی شیطون و اهل خوشی بودم الان حتی مهمونی هم دوس ندارم برم خیلی خیلی داغونم دوس دارم بمیرم ولی نمیدونم تکلیف بچم چی میشه من باید چکار کنم ؟؟؟؟
منم خسته شدم از زندگیم بیست سال درس بخونی کل عمرتو تلف کنی اخرش هیچ بری سر یه کاری که دوس نداری هرشب با گریه بخابی اخرشم اومدم بیرون حالا بیکار و بی انگیزه واقعا دوسدارم بمیرم چرا خدا دلمو خوش نمیکنه اخه چی ازش کم میشه خدای که اینهمه عظمت داره…….
خستم از زندگی کنکوری و نفهمی خانواده. میخوام بخوابم میگن همش میخوابی بعد میگی نمیرسم درس بخونم. ولی وقتی میوفتم دنبال کارای اونا و کوزت بازی و بچه داری دیگه خیلی دختر خوبیم! با شلوارکی که تا زیر زانو میرسه نمیتونی بری تو جمع خانواده سریع گیر میدن که خجالت نمیکشی جلوی ما اینطوری لباس میپوشی؟ انگار که جلوشون مواد کشیدم! از اسفندماه پارسال پامو به جز واسه مدرسه رفتن از خونه بیرون نزاشتم. نه خریدی نه گردشی نه استخری؛هیچکدوم از دوستامو از ۲۵خرداد ندیدم. هفته پیش با یکیشون خواستم برم بیرون از سه روز قبلش به خونوادم گفتم که فکراتونو بکنین اجازه میدین یا نه؟تازه اون روز و اون ساعتی که قرار گذاشته بودم با دوستم داشتن تصمیم میگرفتن اجازه بدن من برم یا نه؟! وقتیم برگشتم میگن حال نداری به نصیحتای ما گوش بدی بعد پامیشی سه ساعت با اون دوستات میری سینما وراجی میکنین و به چرت و پرت بازیگرای فیلم گوش میدی؟ د آخه لعنتیا بس کنین! الان شاید چن نفر بگن حق با خونوادته و آروم برخورد کن دلشونو بدست بیارو…د آخه لامصبا چه برخوردی آرومتر از این که اون بچه اگه خواهر منه؛بچه اوناست و من همین تابستونو فرصت داشتم به درسام سر و سامون بدم واسه کنکور که اونم زندونیم کردن تو خونه بچه داری کنم و کهنه بشورم و خونه تمیز کنم! کتابخونه میرفتم اونجا روزی ده ساعت مفید میخوندم ناراحت بودن!ترازم هر آزمون بهتر میشد ناراحت بودن میگفتن میری رفیق بازی تو کتابخونه. ولی الان که واسشون بچه داری میکنم خیلی دختر خوبیم!!! کل انرژیمو میگیرن و بعد میگن ما که میایم خونه و دیگه خواهرت کاری به کارت نداره اگه درسخون باشی درستو میخونی! دوست دارم اون لحظه که اینو میگن بکشمشون و جلو در آویزونشون کنم. آره خواهرم کاری به من نداره ولی خودشون دم به دیقه: میزو بچین،بیا چایی دم کن. ظهر میخوان چرت بزنن:بیا بالش بیار بچه اون موقع خودشو کثیف کنه:بیا ببر بشورش من تازه دراز کشیدم! شب میشه: برو چایی دم کن، وسایل شامو آماده کن،میوه بیار… من نمیدونم واقعا تاوان کدوم گناهی رو پس میدم؟چه دعایی پشت سرمه یا چه طالع نحسی تو سرنوشتمه که اینجوری دارم شکنجه میشم. تنها امیدم سال آینده و قبول شدن تو کنکور بود که به یه شهر دور پناه ببرم از دستشون که اونم میدونم با این اوضاع و رقابت سنگین رشته من؛عمرا چیزی قبول شم و باید ازشون سرکوفت بشنوم تا آخر عمرم. خونواده من مجال تلاش دوباره بعد شکستو به آدم نمیده. قشنگ با خاک یکیت میکنن و پا میزارن رو سرت که بیشتر بری تو باتلاق. فقط توهین فقط تحقیر. شخصیت واسم نزاشتن. سر هرچیزی باهام دعوا میکنن و فحش میدن و متلک میپرونن. جرعت ندارم حتی در مورد وضع هوا چیزی بگم. فوری یه چیزی می پرونن. باهاشون درمورد وضعیت حساس امسالم حرف زدم ولی مگه میفهمن؟؟؟ فقط توروخدا واسم دعا کنید خدا کمکم کنه و بتونم خوب تلاش کنم تا یه شهر دور و رشته ای که دوس دارم قبول شم و از این وضع نجات پیدا کنم. دارم دیوونه میشم. همین قدر اوضاع لجنه که اگه کارم به جنون نکشه هنر کردم
بریدم!
خستم از مشکلات زندگی. دیگه واقعا تاب و تحمل ندارم. برتی اولین بار تو زندگیم حس کردم یکیو دوس دارم. چقدر دارم یه کوه مشکلو تحمل میکنم؛درد رابطه بهترین دوستم با کسی که دوسش دارم هم به دلم اضافه شد. دیگه زندگی به چه شوقی؟ نه تفریحی نه دوستی ای نه عشقی که بگی لااقل کنار این همه بدبختی یکیو دارم که درکم کنه. هیچکی درکم نمیکنه و همه از دور همه چیو میبینن. وقتی میگم من خودم یه عالمه مشکل دارم مسخره میکنن تو دختر دبیرستانی مشکلت چیه؟ ناامید شدم از زندگی. امیدم به کنکور بود که میدونم قبول نمیشم با این وضعیت و فشاری که رومه و خونواده ای که درکم نمیکنه و انرژیمو میگیره ولی ازم انتظار داره. خسته شدم از بس تا اومدم حرف بزنم زدن تو دهنم! بسه دیگه لعنتیا…